سامیار...

ساخت وبلاگ

سامیار یه مدتی بود که تو خونه خیلی خوب صحبت نمیکرد البته من درک میکنم که سامیار یه پسره ۱۹ سالست و پسرا معمولا با همین ادبیات با هم صحبت میکنن اما نه با خوااهرشون هرجمعی یه ادبیاتی داره که باید حتما رعایت بشه.

منم حتما متوجه شدید تا حالا که معمولا تحمل میکنم بعد یه دفعه منفجر میشم اخرین دفعه نفس و سامیار باهم طبق معمول جنگ راه انداخته بودن سامیار عصبانی شد رفت لباس نفسو که خیلی دوسش داشت رو پاره کرد نفس خیلی ناراحت شد اما هیچکاری نکرد فقط دیگه با سامیار حرف نزد ما هردومون تعجب کرده بودیم چون از نفس خیلی بعید بود که تلافی نکنه چند ساعتی گذشته محمد اومده بود پایین داشتیم حساب کتابای مغازه رو انجام میدادیم سپهرو وسامیارم مشغول حرف زدن بودن نفس چایی اورد برای هرکس مخصوص چایی ریخته بود برای من کمرنگ برای محمد پرنگ برای سپهر نسکافه یه چایی میموند که برای سامیار بود اونم بیخبر از همه جا برداشت چاییو وقتی چاییو خورد قیافش واقعا دیدنی بود نمیدونم نفس چی ریخته بود تو چاییش که اون شکلی شد نفس زد زیر خنده سامیار بلند شد رفت طرف نفس یه حرررفی بهش زد که اگر محمد و سپهر اونجا نبودن به خاطر اون حرف تا چند روز نمیتونست به خاطر بدن درد از جاش تکون بخوره

نفس چیزی نگفت فقط رفت تو اتاقش رفتم کنار سامیار بهش گفتم فقط از جلوی چشماام برو کنار چون شک دارم بتونم خودمو کنترل کنم اونم رفت تو اتاقش سپهرم رفت پیش نفس کارامون که با محمد تموم شد اونا رفتن بالا میخواستم برم به حسابش برسم که نفس نزاشت گفت به خاطر من باهاش کاری نداشته باش....

نفس و سامیار درسته که همیشه در حال کل کل و جنگ و دعوان اما جونشون برای هم درمیره و خیلی همدیگه رو دوست دارن

خلاصه اون روز گذشت

سامیار به تازگی متوجه شده که علاوه بر عموش که ایران نیست یه فامیل دیگه هم داره از فامیلای پدریشه عموش تازه بهمون اینو گفته

من و سامیارم باهم رفتیم طرف خونه ی اون فامیلشون خونشون جنوب تهران بود اصلا جای خوبی نبود معلوم بود که وضع مالی خوبی ندارن

سامیار کلا توی راه عصبی بود حقم داشت چون این فامیل محترم موقعی که پدرش فوت کرد اصلا نیومده بود دیدنش سامیار اون موقع واقعا تنها بود ما بودیم اما از خانواده ی خودش هیچکس نبود و ما خبر نداشتیم که یه همچین فامیلی تو ایران داره

خونشون ته یه کوچه ی باریک بود ماشینو دورتر پارک کردیم رفتیم طرف خونشون در زدیم رفتیم تو خونشون واقعا افتضاح بود خیلی کثیف و ناجور

یه پیرزن و پیرمرد بودن سامیارو که دیدن بغلش کردن اما سامیار اصلا هیچ تکونی نمیخورد دستمو گذاشتم پشتش رفتیم نشستیم اقای ظفری گفت پسرم چه خبر؟چیکارا میکردی؟این مدت کجا بودی؟

سامیار پوزخند زد گفت مهمه براتون؟؟؟شما کجا بودی؟من از وجودت خبر نداشتم تو که داشتی

تو میدونستی من کسیو تو ایران ندارم حتی قبر باباممم ندارم نمیدونستی؟

عمو گفته که بهتون اخبارو میداده باهاتون در تماس بوده پس نمیتونی بگی ازت خبر نداشتم

نگفتی این پسر تنهاست باباش رفته هیچکسو نداره من تنها فامیلشم باید برم ببنیم کمک میخواد یا نه

صداش دیگه رفته بود بالا

ظفری گفت پسرم چه انتظاری داشتی؟من با این وضع چه کمکی بهت میکردم؟اگر میتونستم میاوردمت پیش خودم

سامیار گفت من نیاز نداشتم تو منو بیاری اینجا چیشد ترسیدی بیای سر بزنی بهم وبال گردنت بشم؟

پیرمرد احمق من ازت یه کم همدردی میخواستم همین میفهمی؟

ظفری دیگه چیزی نگفت خانومش چایی اورد سامیار گفت شما دیگه چرا؟شما خودت مادری حتما نه؟

ولی هیچی از احساس مادرانه نمیفهمی مثل شوهرت خیلی نفهمی و بلند شد از خونه زد بیرون من گفتم ببخشید من واقعا معذرت میخوام اقای ظفری. رفتم دنبالش کشیدمش گوشه ی حیاط دستشو پیچوندم دردش گرفت گفتم بلد نیستی مثل ادم حرف بزنی؟؟؟؟

از کی تاحالا انقدر شجاعت پیدا کردی که با یه بزرگتر اینطوری حرف میزنی ها؟گفت داداش ولم کن

بیشتر به دستش فشار اوردم گفتم الان مثل ادم میری تو معذرت خواهی میکنی ازشون چاییتو میخوری خدافظی میکنی باهم میایم بیرون

فهمیدی؟چیزی نگفت باز دستشو فشار دادم گفتم فهمیدی یا حالیت کنم؟

گفتم باشه باشه ولم کن توروخدا

ولش کردم حسابی قیافش رفته بود توهم رفتیم دوباره تو خونه بیچاره ها خیلی خوشحال شدن

اقای ظفری گفت چه خوب شد برگشتی پسرم

سامیار گفت ازتون معذرت میخوام کنترلمو از دست دادم ظفری گفت عیبی نداره پسرم حق داشتی دیگه سامیار حرفی نزد و خودشو مشغول چایی خوردن کرد

ظفری به من گفت علی اقا شما خیلی برای سامیار ما زحمت کشیدید خرجشو دادید ما واقعا مدیونتونیم گفتم سامیار داداش منه مثل نفس میمونه برام زحمتی هم نبوده انجام وظیفه بوده در ضمن پدر سامیار انقدر براش گذاشته که بچه هاشم از نظر مالی تضمینن و من هیچ هزینه ای برای سامی نکردم

اینو که گفتم یه نگاه به زنش کرد گفت پسرم میدونم سامی با تو زندگی میکنه اما ما میخوایم که بیاد پیش خودمون برای توام دیگه زحمتی نباشه این که یکی بخواد سامیارو از من بگیره درست مثل این میمونه که بخوان نفسو ازم بگیرن

بهش گفتم اقای ظفری سامیار تو خونه خودش داره زندگی میکنه هیچکسم نمیتونه از اونجا جایی ببرتش الانم ما دیگه باید بریم با اجازتون و بلند شدیم ظفری به سامی گفت که میخواد سامی بره پیش خودشون سامیار گفت نه حاج اقا ممنوون من هیچوقت نمیتونم خواهر و برادرمو ول کنم و رفت بیرون منم خدافظی کردم اومدم بیرون

از کوچه که اومدیم بیرون گفتم مرتیکه بوی پول به دماغش خورده میگه سامیار بیاد پیش خودمون پیرمرد........

سامیار خندید گفت ببخشید داداش از کی تاحالا با بزرگترت اینجوری حرف میزنی؟؟؟خندیدم گفتم پای تو یا نفس وسط باشه دیگه هیچی مهم نیست

سوار شدیم اومدیم خونه

فردا شبش ساعت از ۱۱ گذشته بود سامیار هنوز نیومده بود خونه نفس داشت از نگرانی زیاد گریه میکرد منم عصبی از اینور میرفتم اونور اخر سر گفتم نفس من میرم اطرافو بگردم نمیتونم بمونم تو خونه اومدم بیرون کوچه های اطرافو گشتم به بیمارستان  نزدیک خونه هم سر زدم چند بار دیگه هم  گوشیه سامیو گرفتم ولی جواب نداد برگشتم خونه دیدم کفشاش دم دره وارد که شدم بوی الکل زد توصورتم سامی دست نفسو گرفته بود نفس گریه میکرد منو صدا میکرد خیلی وضع بدی بود رفتم کشیدمش عقب یه سیلی زدم بهش که به خودش بیاد افتاد زمین بلندش کردم بردمش تو اتاقش لباساشو دراوردم انداختمش رو تخت اونم سریع خوابش برد رفتم پیش نفس تا منو دید پرسید سامی خوبه؟

گفتم اره خوابید من رفتم چیشد؟؟؟گفت اومد در زد درو باز کردم تلو تلو میخورد مست کرده داد زدم کدوم گوری بودی؟داشتم میمردم از نگرانی گفت به تو چه کجا بودم؟بعدم اومد نزدیکم .....که تو اومدی

گفتم باشه بخواب عزیزم گفت علی چرا اینجوری کرده؟سامی از این کارا نمیکرد

گفتم نمیدونم واقعا نمیدونم دراز کشید خیلی خسته بود خیلیم گریه کرده بود به قول خودش چشماش سنگین شده بود خوابش برد رفتم تو اتاقم اصلا نمیتونستم بخوابم خیلی کلافه بودم دلم میخواست بیدارش کنم تا میخوره بزنمش خیلی عصبانی بودم اما نمیخواستم مثل قدیم برم و تنبیهش کنم چون دیگه بچه نبود ۱۹ سالش بود دانشجو بود به غرورش برمیخورد نمیدونستم چیکار کنم تا صبح خوابم نبرد

ساعت ۸ بود یکی در اتاقو زد گفتم بیا تو نشسته بودم رو تخت سرمو گذاشته بودم رو دستام چشامم قرمز بود به خاطر بیخوابی سامیار اومد تو گفتم چیه؟چی میخوای درو بست رفت از تو کمد کمربندمو اورد داد گرفت جلوم گفت بزن داداش

بلند شدم رو به روش وایستادم کمربندو گرفتم ازش گفتم چرا باید بزنم؟گفت دلیل زیاد داره

گفتم بشین نشست گفتم یکی یکی دلایلو بگو خودت تعیین کن برای هرکدوم چنتا بزنمت گفت نه داداش خودت میدونی

داد زدم کاری که گفتمو بکن با صدام نفس بیدار شد مثل جت اومد تو اتاق من صحنه ای که دید این بود سامی نشسته سرش پایینه منم کمربند به دست جلوسش وایستادم گفت علی کاریش نداشته باش تورو خدا سامیار گفت نفس برو بیرون نفس کپ کرده بوود سامیار بلند شد نفسو بیرون کردم درو قفل کرد اومد نشست گفتم منتظرم

گفت اول حرفی که به نفس زدم جلوی سپهر و محمد گفتم چند ضربه؟خیلی اروم گفت یکی گفتم یکی؟؟؟؟؟؟؟؟گفت 5 تا

گفتم بعدیش گفت رفتارم با خانواده ظفری گفتم این مهم نیست بعدی؟

گفت دیشب.....گفتم اول بگو دقیقا دیشب چه غلطی میکردی؟؟؟

گفت داداش مهمونی یکی از بچه های دانشگاه بود منم پیش خودم گفتم میرم اما شب زودتر برمیگردم اما اون کوفتیو بهم تعارف کردن منم خوردم بعدم دیگه نمیفهمیدم ساعت چنده  اخرشم دوستم منو رسوند خونه تو نبودی نفسم شروع کرد به داد زدن منم کنترلمو از دست دادم

گفتم خب چند ضربه؟؟با اروم گفت به خاطر خوردن اون زهرماری 10تا اما به خاااطر اینکه دست نفسوو زخم کردم 50تاااا بزن

معلوم بود خودش خیلی ناراحت شده

گفتم به خاطر اون حرفت 10تاا به خاطر مست کردنت 30تا به خاطر اسیب رسوندن به خواهرت 20تاا کلا میشه 60تا

حالا پاشو بلوزتو در بیاار دستتو بزار رو میز گفت داداش بدوون لباس؟؟گفتممم اعتراض داری؟؟؟70تاا

گفت نه نه غلط کردم لباسشو دراورد وایستاد منم نامردی نکردم کاامل 70تا رو زدم دیگه نای وایستادن نداشت درو باز کردم نفس اومد داخل سامیار نشسته بود رو زمین جلوی میز نفس رفت بغلش کرد با اینکه سامی کتک خورده بود نفس گریه میکرد اون دلداریش میداد من زدم بیرون از خونه عصر که برگشتم سامی هنوز لباس تنش نبود نفسم مثل پروانه دورش میچرخید اصلا منو تحویل نمیگرفت واسه خودم چایی ریختم رفتم نشستم رو مبل سامیار مثل همیشه بود انگار اتفاقی نیافتاده بهش گفتم

ببین سامی تا ازدواج نکردی و تو این خونه زندگی میکنی اگر یه باااار دیگه فقط یه باار دیگه مست بیاای خونه اونوقت دیگه......گفت میدونم داداش نگو من علاقه ای ندارم به کتک خوردن به خدا  بعد ازدواجم حتی لب نمیزنم نگران نباش گفتم خوبه

رفت تخته اورد گفت بازی کنیم منم چون نمیخواستم بیشتر کش بدم قضیه رو گفتم باز هوس کردی مارس شی؟

گفت عمراا اینبار مارست میکنم و باز کری خونی ما شروع شد فقط نفس با من سرسنگین بود چند ساعت که اونم تموم شد

 

 

علی و نفس ...
ما را در سایت علی و نفس دنبال می کنید

برچسب : سامیار تهرانی,سامیار قدرتی,سامیار سرکارات,سامیار گشت,سامیار بیس,سامیار چوب,سامیار و احسان,سامیار چت,سامیار و احسان بیس,سامیار سعیدی, نویسنده : nafasoalia بازدید : 1441 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 8:14